سر پیچ از هم جدا شدند. یکی زندانی بود، دیگری زندانبان. زندانی دوره محکومیتش را گذرانده بود و زندانبان دوره خدمتش را. چمدان هایشان پر از گذشته بود، حوله کهنه، ریش تراش زنگ زده، آینه جیبی و. آنها سرنوشت مشترکی داشتند. هر دو خاطرات خود را پشت میله ها گذاشته بودند. و وقتی سر پیچ از هم جدا شدند، برف بر هر دوی آنها یکسان می بارید
مسافر تاکسی، آهسته روی شونهی راننده زد، چون میخواست ازش یه سوال بپرسه… راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد… نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس… از جدول کنار خیابون رفت بالا… نزدیک بود که چپ کنه… اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چند ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود، تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی! مسافر عذرخواهی کرد و گفت: من نمیدونستم که یه ضربهی کوچولو آنقدر تو رو میترسونه! راننده جواب داد: واقعا تقصیر تو نیست… امروز اولین روزیه که به عنوان یه رانندهی تاکسی دارم کار میکنم… آخه من 25 سال رانندهی ماشین جنازه کش بودم…!
آنتونی ۴۰ ساله بود که دکترها به وی گفتند، یک سال دیگر بیشتر زنده نیست؛ زیرا توموری در مغز خود دارد. وی بیشتر از خود نگران همسرش بود که پس از وی چیزی برای وی باقی نمی گذاشت. آنتونی قبل از این هرگز نویسنده حرفه ای نبود، اما در درون خود میل و کششی به داستان نویسی حس می کرد و می دانست که استعداد بالقوه ای در وی وجود دارد. بنابر این تنها برای باقی گذاشتن حق الامتیاز نشر برای همسرش پشت میز تحریر نشست و شروع به تایپ کرد. او حتی مطمئن نبود که آیا ناشری حاضر می شود داستان وی را چاپ کند یا نه ولی می دانست که باید کاری انجام دهد. در ژانویه ۱۹۶۰ وی گفت: من فقط یک زمستان، بهار وتابستان دیگر را پشت سر خواهم گذاشت و پاییز آینده، همراه با برگریزان، خواهم مرد. در این یک سال وی ۵ داستان را به انتها رساند و یکی دیگر را تا نیمه نوشت. (بهره وری او در این یک سال برابر با بهره وری نصف عمر فورستر و دو برابر سلینجر بود.) اما آنتونی برجس نمرد. سرطان وی ناپدید شده بود. وی تا پایان عمرخود، ۷۰ کتاب نوشت. مشهورترین کتاب وی پرتقالهای کوکی است که به همت خانم پری رخ هاشمی به فارسی ترجمه شده است. نتیجه داستان: بدون سرطان، شاید وی هیچگاه نمی نوشت. بسیاری از ما نیز استعدادهایی پنهان داریم، مانند آنچه که در برجیس بود و گاه منتظریم که یک وضع اضطراری بیرونی آن را بیدار کند. اما بهتر است منتظر آن وضعیت اضطراری نشویم و هم اکنون از خودمان بپرسیم که اگر من در وضعیت آنتونی برجس بودم، چه می کردم و چگونه درزندگی روزمره خود تغییر می دادم؟
درعصر سلیمان نبى؛ پرنده اى براى نوشیدن آب به سمت برکه اى پرواز کرد. اما چند کودک را بر سر برکه دید. آنقدر انتظار کشید تا کودکان از برکه متفرق شدند. همینکه قصد فرود بسوى برکه را کرد، این بار مردى را با محاسن بلند و آراسته دید که براى نوشیدن آب به آن برکه مراجعه نمود. پرنده با خود اندیشید که این مردى با وقار و نیت و از سوى او آزارى به من متصور نیست پس نزدیک شد، ولی آن مرد سنگى بسویش پرتاب کرد و چشم پرنده معیوب و نابینا شد شکایت نزد سلیمان برد پیامبر آن مرد را احضار کرد و پس از محاکمه وی را به قصاص محکوم نمود و دستور به کور کردن چشم او داد. آن پرنده به حکم صادره اعتراض کرد و گفت: چشم این مرد هیچ آزارى به من نرساند بلکه ریش او بود که مرا فریب داد !!!! و گمان بردم که از سوى او ایمنم پس به عدالت نزدیکتر است اگر محاسنش را بتراشید؛ تا دیگران مثل من فریب ریش او را نخورند.
مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد؛ کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند. سنگ زیبایی درون چشمه دید، می دانست این سنگ باید گرانبها باشد پس آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد. در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی با حالت ضعف افتاده بود. کنار او نشست و از داخل خورجینش نانی بیرون آود و به او داد. مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگ گرانبهای درون خورجین افتاد. نگاهی به زاهد کرد و گفت: "آیا آن سنگ را به من می دهی؟" زاهد بی درنگ سنگ را در آورد و به او داد. مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. او می دانست سنگ آنقدر قیمتی است که با فروش آن می تواند تا آخر عمر در فاه زندگی کند؛ بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد. چند روز بعد؛ همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت: "من خیلی فکر کردم؛ تو با اینکه می دانستی این سنگ چقدر گرانبهاست؛ خیلی راحت آن را به من هدیه کردی." بعد دست در جیبش کرد و سنگ را در آورد و گفت: "من این سنگ را به تو باز می گردانم ولی در عوض چیز گرانبها تری از تو می خواهم! به من یاد بده که چگونه می توانم مثل تو باشم."
پیرمرد هر بار که می خواست اجرت پسرک واکسی کر و لال را بدهد، جمله ای را برای خنداندن او بر روی اسکناس می نوشت. این بار هم همین کار را کرد. پسرک با اشتیاق پول را گرفت و جمله ای را که پیرمرد نوشته بود، خواند. روی اسکناس نوشته شده بود: وقتی خیلی پولدار شدی به پشت این اسکناس نگاه کن. پسر با تعجب و کنجکاوی اسکناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه کند. پشت اسکناس نوشته شده بود: کلک، تو که هنوز پولدار نشدی! پسرک خندید با صدای بلند؛ هرچند صدای خنده خود را نمی شنید.
در یکی از روستاهای ایتالیا، پسر بچه شروری بود که دیگران را با سخنان زشتش خیلی ناراحت می کرد. روزی پدرش جعبه های پر از میخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسی را با حرفهایت ناراحت کردی، یکی از این میخها را به دیوار طویله بکوب. روز اول، پسرک بیست میخ را به دیوار کوبید. پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را می آزارد، کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر و کمتر شد. یک روز پدرش به او پیشنهاد کرد تا هر بار که توانست از کسی بابت حرفهایش معذرت خواهی کند، یکی از میخها را از دیوار بیرون بیاورد. روزها گذشت تا اینکه یک روز پسرک پیش پدرش آمد و با شادی گفت: بابا، امروز تمام میخها را از دیوار بیرون آوردم! پدر دست پسرش را گرفت و با هم به طویله رفتند، پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت آفرین پسرم! کار خوبی انجام دادی. اما به سوراخهای دیوار نگاه کن. دیوار دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست. وقتی تو عصبانی می شوی و با حرفهایت دیگران را می رنجانی، آن حرفها هم چنین آثاری بر انسانها می گذارند. تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری، اما هزاران بار عذرخواهی هم نمی تواند زخم ایجاد شده را خوب کند.
مردان قبیله سرخ پوست در ایالات متحده آمریکا، از رییس جدید پرسیدند: آیا زمستان سختی در پیش است؟ رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب داد: برای احتیاط بروید هیزم تهیه کنید.» سپس رییس قبیله رفت و به سازمان هواشناسی کشور زنگ زد: آیا امسال زمستون سردی در پیشه؟» پاسخ: اینطور به نظر میاد.» پس رییس به مردان قبیله دستور داد که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن باشد، یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ رد: شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟» پاسخ: صد در صد»، رییس به همه افراد قبیله دستور داد که تمام سعیشان را برای جمع آوری هیزم بیشتر بکنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ زد: آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟» پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!! رییس: از کجا می دونید؟ پاسخ : چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارند هیزم جمع می کنند!! نتیجه: خیلی وقتها ما خودمان مسبب وقایع اطرافمان هستیم.
مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد به محض شروع حرکت قطار، پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: پدر نگاه کن!! درختها حرکت می کنند. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند… ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند. زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد. چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می بارد، آب روی من چکید. زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمیکنید؟ مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند. نتیجه: هر تجربه و تشخیصی، زمان بر است و هیچ کس نمی تواند بدون شناخت سوابق اخلاقی و اجتماعی کسی روی او قضاوت کند. به شرطی که کسانی که با تجربه هستند، خود را به کوری نزنند و از منظر بی تجربه ها به دنیا نگاه نکنند!!!
دو برادر دوقلو بودند که به سختی میشد آن دو را از یکدیگر تشخیص داد. این دو برادر سالها پیش خانواده خود را از دست داده بودند. یکی صاحب چند فروشگاه زنجیرهای بزرگ طراحی و فروش لباس در سراسر دنیا بود و آن دیگری صاحب یک تعمیرگاه بیرونق در گوشهای دورافتاده از شهر بود. در یک سفر که با هم داشتند، بر اثر حادثهای، هر دو حافظه خود را از دست دادند و پس از چند ماه درمان ناموفق در برگرداندن حافظه، در تشخیص هویت واقعی آنان اشتباه شد. او که فقیرتر بود را به عنوان صاحب چندین فروشگاه بزرگ به دفتر کارش بردند و دیگری را که در حقیقت همان ثروتمند بود، به عنوان تعمیرکار فقیر به دوستان تعمیرگاهیاش سپردند. یک سال گذشت. آن دو نفر هنوز هم حافظه خود را به دست نیاورده بودند. در واقع تا آخر عمر نمیتوانستند گذشته خود را به یاد آوردند. برادری که صاحب ثروتی عظیم شده بود، ذهنی بیبرنامه و نامرتب داشت و در عرض کمتر از یک سال با بینظمی و بیفکری همه دار و ندارش را از دست داد و صاحب فروشگاه کوچکی در حومه شهر شد. برادر ثروتمندی که فقیر شده بود در عرض یک سال همان تعمیرگاه ضعیف حومه شهر را به بزرگترین مجموعه تعمیر و تنظیم خودرو در سراسر کشور تبدیل کرد و تصمیم داشت یک مجموعه زنجیرهای از خدمات و پشتیبانی خودرو را برای چندین خودروساز در چندین کشور برپا سازد. دوقلوهای همسان ویژگیهای فردی متفاوتی داشتند که میتوانست یکی را از اوج بدبختی به ثروت تضمینی برساند و آن دیگری را از بهترین موقعیت به وضعیت یک فرد مسکین و درمانده با درآمد کم تنزل دهد. نکته! خیلیها گمان میکنند چاره کار آنها فقط سرمایه اولیه زیاد است و حمایت و پشتیبانی بی قید و شرط از سوی دیگران. متأسفانه هنوز هم کم نیستند کسانی که گمان میکنند پول و سرمایه به تنهایی خوشبختی میآورد. البته فکر، نظم و برنامهریزی هم بدون پول و ثروت به هیچ جا نمیرسد.
زنی با سر و صورت کبود و زخمی سراغ دکتر میره. دکتر می پرسه: چه اتفاقی افتاده؟ خانم در جواب میگه: دکتر، دیگه نمی دونم چکار کنم. هر وقت شوهرم مست میاد خونه، منو زیر مشت و لگد له می کنه. دکتر گفت: خوب دوای دردت پیش منه، هر وقت شوهرت مست اومد خونه، یه فنجون چای سبز بردار و شروع کن به قرقره کردن و این کار رو ادامه بده. دو هفته بعد،اون خانم با ظاهری سالم و سرزنده پیش دکتر برگشت. خانم گفت: دکتر، پیشنهادتون فوق العاده بود هر بار شوهرم مست اومد خونه، من شروع کردم به قرقره کردن چای و شوهرم دیگه به من کاری نداشت. دکتر گفت: می بینی اگه جلوی زبونت رو بگیری خیلی چیزا حل میشه.
ناصرالدین شاه در طول زندگی اش ۸۵ زن داشت و یک"ببری خان". نمی دانیم که آن ۸۵ نفرچقدر نزد شاه مقرب بودند ولی ببری خان آنقدر محبوب این پادشاه بود که به گربه قجری معروف شد و نامش در تاریخ ماندگار شد. روایت دردانگی این گربه به زمانی بر می گردد که ناصرالدین شاه سخت بیمار بود و تب شدیدی داشت و این گربه هم تازه زایمان کرده و مشغول جا به جایی بچه هایش بوده و از کنار بستر شاه می گذشته که کسی وارد اتاق می شود و در را می بندد. راه خروجی گربه که بسته می شود سرگردان و بلاتکلیف دور بسترشاه می چرخد و پایین پای شاه می ایستد. یکی از همسران شاه، صاحب گربه از سرچاپلوسی و خود شیرینی این رویداد را نشانه بهبودی شاه عنوان کرده و به او مژده بریده شدن تب را می دهد. از قضا سپیده دم فردا تب می برد و شاه بهتر می شود. از آن پس گربه می شود محبوب و مقرب درگاه. پس از مدتی ن شاه که می دیدند شاه به این گربه بیشتر از آن ها توجه می کند، گربه را می ند و در سیاه چالی می اندازند.
زن به شیطان گفت: آیا آن مرد خیاط را می بینی؟ می توانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را طلاق دهد؟ شیطان گفت: آری و این کار بسیار آسان است. شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد. پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد. سپس زن گفت: اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن. زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت: چند متری از این پارچه ی زیبا می خواهم. پسرم می خواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد. پس خیاط پارچه را به زن داد. سپس آن زن رفت به خانه مرد خیاط و در زد و زن خیاط در را باز کرد و آن زن به او گفت: اگر ممکن است می خواهم وارد خانه تان شوم برای ادای نماز، و زن خیاط گفت: بفرمایید، خوش آمدید. آن زن پس از آنکه نمازش تمام شد، آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت؛ بدون آنکه زن خیاط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد و هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت، آن پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد. شیطان گفت: اکنون من به کید و مکر ن اعتراف می کنم. آن زن گفت: کمی صبر کن. نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر بازگردانم؟ شیطان با تعجب گفت: چگونه؟ آن زن روز بعدش رفت پیش خیاط و به او گفت: همان پارچه ی زیبایی را که دیروز از شما خریدم یکی دیگر می خواهم برای اینکه دیروز رفتم به خانه ی یک زنی محترم برای ادای نماز و آن پارچه را آنجا فراموش کردم و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم. و اینجا مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را برگرداند به خانه اش. و الان شیطان در بیمارستان روانی به سر می برد.
یک خانم خوشگل و یک آقاهه که سوار قطاری به مقصدی خیلی دور شده بودند، بعد از حرکت قطار متوجه شدند که در این کوپه درجه یک که تختخواب دار هم می باشد، با هم تنها هستند و هیچ مسافر دیگری وارد کوپه نخواهد شد. ساعت ها سفر در سکوت محض گذشت و مرد مشغول مطالعه و زن مشغول بافتنی بافتن بود. شب که وقت خواب رسید، خانم تخت طبقه بالا و آقاهه تخت طبقه پایین را اشغال کردند. اما مدتی نگذشته بود که خانم از طبقه بالا، دولا شد و آقاهه را صدا زد و گفت: ببخشید! میشه یه لطفی در حق من بفرمایید؟ - خواهش میکنم! - من خیلی سردمه. میشه از مهماندار قطار برای من یک پتوی اضافی بگیرید؟ مرد جواب داد: من یه پیشنهاد بهتر دارم! زن: چه پیشنهادی؟ مرد: فقط برای همین امشب، تصور کنیم که زن و شوهر هستیم. زن ریزخندی کرد و با شیطنت گفت: چه اشکال داره، موافقم! - قبول؟ - قبول مرد گفت: خب، حالا مثل بچه آدم خودت پاشو، برو از مهموندار پتو بگیر. یه لیوان چائی هم برای من بیار. دیگه هم مزاحم من نشو.
پدر رومه می خواند. اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می شد. حوصله ی پدر سر رفت و صفحه ای از رومه را که نقشه ی جهان را نمایش می داد جدا و قطعه قطعه کرد و به پسرش داد. بیا! کاری برایت دارم. یک نقشه ی دنیا به تو می دهم. ببینم می توانی آن را دقیقا همان طور که هست بچینی؟ دوباره سراغ رومه اش رفت. می دانست پسرش تمام روز گرفتار این کار است. اما یک ربع ساعت بعد پسرک با نقشه ی کامل برگشت. پدر با تعجب پرسید: مادرت به تو جغرافی یاد داده؟ پسرجواب داد: جغرافی دیگر چیست؟ پدر پرسید: پس چگونه توانستی این نقشه ی دنیا را بچینی؟ پسر گفت: اتفاقا پشت همین صفحه تصویری از یک آدم بود. وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم دنیا را هم دوباره ساختم.
یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همه ی کتابهایش را با خود به خانه می برد. با خودم گفتم: کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است. من برای آخر هفته ام برنامه ریزی کرده بودم. (مسابقه ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه ی یکی از همکلاسی ها). بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم. همینطور که می رفتم، تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد. عینکش افتاد و من دیدم چند متر اون طرف تر، روی چمن ها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم. در حالی که به دنبال عینکش می گشت، یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم همین طور که عینکش را به دستش می دادم، گفتم: این بچه ها یه مشت آشغالن. او به من نگاهی کرد و گفت: هی، متشکرم! و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود. من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانه ی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟ او گفت که قبلا به یک مدرسه ی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم. ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم. او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد. ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارک را می شناختم، بیشتر از او خوشم می آمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند. صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را با حجم انبوهی از کتابها دیدم. به او گفتم: پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی، با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری. مارک خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت. در چهار سال بعد، من و مارک بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک. من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد. او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم. مارک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم. من مارک را دیدم. او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند. حتی عینک زدنش هم به او می آمد. همه دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم. امروز یکی از اون روزها بود. من می دیم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است. بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود. او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد( همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد و گفت: تشکر. گلویش را صاف کرد و صحبتش را این طوری شروع کرد: فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یک مربی ورزش اما مهمتر از همه، دوستانتان. من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست بودن، بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم. من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم، در حالی که او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می کرد. به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بکشد. او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش بعدا ً وسایل او را به خانه نیاورد. مارک نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد. او ادامه داد: خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث، باز داشت. من به همهمه ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم، در حالی که این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره ی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد. پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و از سپاس لبخند می زدند. همان لبخند پر. من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم. هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست کم نگیرید. با یک رفتار کوچک، شما می توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن. خداوند ما را در مسیر.زندگی یکدیگر قرار می دهد تا به شکلهای گوناگون بر هم اثر بگذاریم. دنبال خدا، در وجود دیگران بگردیم. حالا شما دو راه برای انتخاب دارید: این نوشته را به دوستانتان نشان دهید، یا آن را پاک کنید گویی دلتان آن را لمس نکرده است همان طور که می بینید، من راه اول را انتخاب کردم. دوستان، فرشته هایی هستند که شما را بر روی پاهایتان بلند می کنند، زمانی که بالهای شما به سختی به یاد می آورند چگونه پرواز کنند. هیچ آغاز و پایانی وجود ندارد. دیروز، به تاریخ پیوسته، فردا، رازی است ناگشوده، اما امروز یک هدیه است.
داستان درباره سربازی است که پس از جنگ ویتنام می خواست به خانه خود بازگردد. سرباز قبل از این که به خانه برسد، از نیویورک با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت: پدر و مادر عزیزم، جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه بازگردم، ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم.» پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم.» پسر ادامه داد: ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید، او در جنگ به شدت آسیب دیده، معلول شده و در اثر برخورد با مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم که اجازه دهید او با ما زندگی کند.» پدرش گفت: پسر عزیزم، متأسفیم که این مشکل برای دوست تو به وجود آمده است. ما کمک می کنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند». پسر گفت: نه، من می خواهم که او در منزل ما زندگی کند. آنها در جواب گفتند:نه، فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد بود. ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را برهم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنی. در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند. چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند. پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند. با دیدن جسد، قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد. پسر آنها یک دست و پا داشت.
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند. زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، رومهها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح رومهها را میخواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگآورترین سلاح بشری مرد! آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟ سریع وصیت نامهاش را آورد. جملههای بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزهای برای صلح و پیشرفتهای صلح آمیز شود. امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزههای فیزیک و شیمی نوبل و. میشناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد.یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است.
شبی آقا محمدخان قاجار نتوانست از زوزه شغالان بخوابد. صبح که از خواب برخاست مشاورانش را فراخواند و از آنها کیفری بایسته را برای شغالان طلب کرد. هر یک کیفری سخت را برای شغالان پیشنهاد کردند. اما او هیچ یک را نپسندید و مجازاتی سختتر را برای شغالان جستجو میکرد. دستور داد تمامی شغالانی را که در آن حوالی یافت میشدند، را بیابند و زنده به حضورش آورند. وقتی شغالان را به حضورش آوردند، بر گردن تمامی آنها زنگولهای آویخت و آنها را دوباره در صحرا رها کرد. طعمهها از صدای زنگوله شغالان میگریختند و هیچ یک نتوانستند طعمهای شکار کنند. چند روزی بدین نحو سپری شد تا همگی از گرسنگی مُردند. ایران در دوره سلطنت قاجار، علی اصغر شمیم
معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که می خواهد با آنها بازی کند؛ او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند. در کیسهی بعضی ها ۲، بعضی ها ۳ و بعضی ها ۵ سیب زمینی بود. معلم به بچه ها گفت: تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند. روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند. معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟ بچه ها از اینکه مجبور بودند، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند. آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد میکند و شما آن را همه جا همراه خود حمل میکنید. حالا که شما بوی بد سیب زمینیها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟
یکی از نمادهای مقدس در آیین مسیحیت پلیکان است. دلیل آن این است در صورت نبودن غذا نوک خود را به گوشتش فرو می برد و از آن جوجه های خود را تغدیه می نماید. ما اغلب قادر به درک نعمتهایی که داریم نیستیم. داستانی وجود دارد که در آن پلیکانی در یک زمستان سخت از گوشت خود جوجه هایش را تغذیه کرد و هنگامی که عاقبت از شدت ضعف جان داد؛ یکی از جوجه هایش به دیگری گفت: بالاخره خلاص شدیم از غذای تکراری.
روباه مدتی به شازده کوچولو نگاه کرد و گفت: خواهش می کنم بیا و مرا اهلی کن! شازده کوچولو گفت: دلم می خواهد، ولی خیلی وقت ندارم. باید دوستانی پیدا کنم و بسیار چیزها هست که باید بشناسم. روباه گفت: فقط چیزهایی را که اهلی کنی می توانی بشناسی. آدمها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند. همه چیزها را ساخته و آماده از فروشنده ها می خرند. ولی چون کسی نیست که دوست بفروشد آدمها دیگر دوستی ندارند. تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن! شازده کوچولو گفت: چه کار باید بکنم؟ روباه جواب داد: باید خیلی حوصله کنی. اول کمی دور از من این جور روی علفها می نشینی. من از زیر چشم به تو نگاه می کنم و تو هیچ نمی گویی. زبان سرچشمه سوء تفاهم هاست. اما تو هر روز کمی نزدیک تر می نشینی . پس شازده کوچولو روباه را اهلی کرد و چون ساعت جدایی نزدیک شد، روباه گفت: آه ! . من گریه خواهم کرد. شازده کوچولو گفت: تقصیر خودت است. من بد تو را نمی خواستم، ولی خودت خواستی اهلیت کنم. روباه گفت: درست است. شازده کوچولو گفت: ولی تو گریه خواهی کرد. روباه گفت: درست است. -پس حاصلی برای تو ندارد. -چرا دارد رنگ گندم زارها . سپس گفت: برو دوباره گلها را ببین. این بار خواهی فهمید که گل خودت در جهان یکتاست. بعد برای خداحافظی پیش من برگرد تا رازی به تو هدیه کنم. شازده کوچولو رفت و دوباره گلها را دید. به آنها گفت: شما هیچ شباهتی به گل من ندارید. شما هنوز هیچ نیستید. کسی شما را اهلی نکرده است و شما هم کسی را اهلی نکرده اید. روباه من هم مثل شما بود. روباهی بود شبیه صد هزار روباه دیگر. ولی من او را دوست خودم کردم و حالا او در جهان یکتاست. گلها سخت شرمنده شدند. شازده کوچولو باز گفت: شما زیبایید، ولی جز زیبایی هیچ ندارید. کسی برای شما نمی میرد. البته گل مرا هم رهگذر عادی شبیه شما می بیند. ولی او به تنهایی از همه شما سر است، چون من فقط او را آب داده ام، چون فقط او را زیر حباب گذاشته ام، چون فقط برای او پناهگاه با تجیر ساخته ام، چون فقط برای خاطر او کرمهایش را کشته ام( جز دو سه کرمبرای پروانه شدن) چون فقط به گله گزاری او یا به خودستایی او یا گاهی هم به قهر و سکوت او گوش داده ام. چون او گل من است. سپس پیش روباه برگشت و گفت: خداحافظ. روباه گفت: خداحافظ. راز من اینست و بسیار ساده است: فقط با چشم دل می توان خوب دید. اصل چیزها با چشم سر پنهان است. شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند: اصل چیزها از چشم سر پنهان است. روباه باز گفت: همان مقدار وقتی که برای گلت صرف کرده ای باعث ارزش و اهمیت گلت شده است. شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند: همان مقدار وقتی که برای گلم صرف کرده ام. روباه گفت: آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند. اما تو نباید فراموش کنی. تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای. تو مسئول گلت هستی . شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند:من مسئول گلم هستم. کتاب: شازده کوچولو آنتوان دوسنت اگزوپری - ترجمه ابوالحسن نجفی
جوانی از بیکاری رفت باغ وحش پرسید: استخدام دارید؟ یارو گفت مدرک چی داری؟ گفت: دیپلم. یارو گفت: یه کاری برات دارم، حقوقشم خوبه پسره قبول کرد. یارو گفت: ما اینجا میمون نداریم میتونی تا میمون برامون میاد بری توی پوست میمون و تو قفس نقش میمون بازی کنی. چند روزی گذشت. یه روز جمعه که شلوغ شده بود، پسره توی قفس پشتک وارو میزد. از میله ها بالا پایین می رفت. جوگیر شد زیادی رفت بالای درخت. از اون طرف افتاد تو قفس شیر. داد زد کمک. شیره دستشو گذاشت رو دهنش و گفت: آبرو ریزی نکن من لیسانس دارم.
در یک شهربازی پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد. سپس یک بادکنک آبی و همین طور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد. بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند. پسرک سیاه پوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود! تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت؟ مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت: پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد. دوست عزیز من، زندگی هم همین طور است و چیزی که باعث رشد آدمها می شود رنگ و ظاهر آنها نیست. مهم درون آدم هاست که تعیین کننده مرتبه و جایگاهشان است و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشند، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم می شود.
معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان می آید، از هر میوه ای که دوست دارند بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند. در کیسه بعضی ها دو، بعضی ها سه، و بعضی ها پنج، میوه بود. معلم به بچه ها گفت: تا دو هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند. روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی میوه های گندیده. به علاوه، آن هایی که میوه های بیشتری داشتند، از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت دو هفته، بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند. معلم از بچه ها پرسید: از اینکه دو هفته میوه ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟ بچه ها از اینکه مجبور بودند، میوه های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند. آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می کنید. حالا که شما بوی بد میوه ها را فقط برای دو هفته نتوانستید تحمل کنید. پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟ با همدیگر دوست باشیم برای همیشه.
روزی لئوی تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد و بیراه گفتن کرد. بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد، تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و . محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت: من لئوی تولستوی هستم. زن که بسیار شرمگین شده بود، عذر خواهی کرد و گفت: چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید؟ تولستوی در جواب گفت: شما آن چنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید.
دختری بعد از ازدواج نمی توانست شوهرش کنار بیاید و هر روز با او جر و بحث می کرد. عاقبت دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد! داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش بمیرد، همه به او شک خواهند کرد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد در این مدت شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نبرد. دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر می ریخت و با مهربانی به او می داد. هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آن جا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند. داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود؛ بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.
در قرون وسطی کشیشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی، قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند. فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد، نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد . به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: قیمت جهنم چقدره؟ کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟! مرد دانا گفت: بله جهنم. کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه. مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید. کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم. مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم. این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی دهم!
چند قورباغه از جنگلی عبور میکردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به آن دو قورباغه گفتند: که دیگر چارهای نیست، شما به زودی خواهید مرد.» دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغههای دیگر مدام میگفتند که دست از تلاش بردارند چون نمیتوانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفتههای دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد. اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش میکرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایدهای ندارد او مصممتر میشد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمیشنیدی؟» معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند.
روزی شاگردی به استاد خویش گفت: استاد میخواهم یکی از مهمترین خصایص انسانها را به من بیاموزی؟» استاد گفت: واقعا میخواهی آن را فرا گیری؟» شاگرد گفت: بله، با کمال میل.» استاد گفت: پس آماده شو با هم به جایی برویم.» شاگرد قبول کرد. استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند، برد. استاد گفت: خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن.» مکالمات بین کودکان به این صورت بود: الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی. نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی. اصلا چرا من هیچ وقت نباید فرار کنم؟ و حرفهایی از این قبیل.» استاد ادامه داد: همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند. آدم بزرگ نیز این گونه است. او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود روبرو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمیدهد. تو از من خواستی یکی از مهمترین ویژگیهای انسان را برای تو بگویم و من آن را در چند کلام خلاصه می کنم؛ تلاش برای فرار از زندگی!»
یکى، در پیش بزرگى از فقر خود شکایت مىکرد و سخت مىنالید. گفت: خواهى که ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟» گفت: البته که نه. دو چشم خود را با همه دنیا عوض نمىکنم.» گفت: عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه مىکنى؟» گفت: نه.» گفت: گوش و دست و پاى خود را چطور؟» گفت: هرگز.» گفت: پس هم اکنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است. باز شکایت دارى و گله مىکنى؟! بلکه تو حاضر نخواهى بود که حال خویش را با حال بسیارى از مردمان عوض کنى و خود را خوشتر و خوشبختتر از بسیارى از انسانهاى اطراف خود مىبینى. پس آنچه تو را دادهاند، بسى بیشتر از آن است که دیگران را دادهاند و تو هنوز شکر این همه را به جاى نیاورده، خواهان نعمت بیشترى هستى!»
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت: برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد میکنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.» مرد قبول کرد. اولین در طویله که بزرگترین در هم بود باز شد. باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگینترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد. گاو با سم به زمین میکوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاو کوچکتر از قبلی بود اما با سرعت حرکت میکرد. جوان پیش خودش گفت: منطق میگوید این را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.» سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود بیرون پرید. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت! زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.
گویند روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد. او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرتطلبی و دیگر شرارتها بود. ولی در میان آنها یکی که بسیار کهنه و مستعمل به نظر میرسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد. کسی از او پرسید: این وسیله چیست؟» شیطان پاسخ داد: این نومیدی از تواناییهای خود و رحمت خدا است.» آن مرد با حیرت گفت: چرا این قدر گران است؟» شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: چون این مؤثرترین وسیله من است. هرگاه سایر ابزارم بیاثر میشوند، فقط با این وسیله میتوانم در قلب انسانها رخنه کنم و کاری را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم کسی را به احساس نومیدی، دلسردی و اندوه وا دارم، میتوانم با او هر آنچه میخواهم بکنم. من این وسیله را در مورد تمامی انسانها به کار بردهام. به همین دلیل این قدرکهنه است!»
ﻣﺮﺩ ﻣﻠﺎﺭﺩﺭی ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﺶ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺣﻀﺎﺭ ﻔﺖ: ﺍﺯ ﻣاﻥ ﺷﻤﺎ ﺧﺎﻧﻣﻬﺎ ﻭ ﺁﻗﺎﻮﻥ، ﺴ ﻫﺴﺖ ﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﺟﺎ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﻪ، ﻪ ﺁﺩﻡ ﻮﻟﺪﺍﺭ ﻭ ﻣﻮﻓﻖ؟» ﻫﻤﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﻠﻨﺪ ﺮﺩﻧﺪ! ﻣﺮﺩ ﻣﻠﺎﺭﺩﺭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ ﻭ حرفهایش را ﺷﺮﻭﻉ ﺮﺩ: ﺑﺎ ﺳﻪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺭﻓﻘﻬﺎ ﺩﻭﺭﻩ ﺗﺤﺼﻞ، ﻪ ﺷﺮﺖ ﺸﺘﺒﺎﻧ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘم و ﺍﻓﺘﺎﺩﻢ ﺗﻮ ﺎﺭ. ﺍﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻪ ﺳﺎﻝ ﻧﺸﺪﻩ، ﻃﻌﻢ ﻭﺭﺷﺴﺘ ﻨﺠﺎﻩ ﻣﻠﻮﻧ ﺭﻭ ﺸﺪﻢ! ﺭﻓﻖ ﺍﻭﻟﻢ ﺍﺯ ﺗﻢ ﺟﺪﺍ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﺭﺳﺶ! ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺭﻓﻖ، ﺑﻪ راهمون ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ. این بار ﻪ ﺍﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺗﻮﻟﺪ ﺭﺳﻮﻧﺪﻢ، ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﺪﺍﺩ ﻭ ﻭﺭﺷﺴﺖ ﺷﺪﻢ! ﺍﻦ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﻭﺴﺖ ﻣﻠﻮﻥ! ﺭﻓﻖ ﺩﻭﻡ ﻫﻢ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺟﺪﺍ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺎﺭﺵ! ﻣﻦ موندم ﻭ ﺭﻓﻖ ﺳﻮﻡ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗ ﺑﺎ ﻫﻤﻦ ﺭﻓﻖ ﺳﻮﻡ، ﺷﺮﺖ ﺟﺪﺪ ﺣﻤﻞ ﻭ ﻧﻘﻞ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ، ﺍﻣﺎ ﺰ ﻧﺬﺷﺖ ﻪ ﺷﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩﻢ. ﺍﻦ ﺑﺎﺭ ﺣﺠﻢ ﺿﺮﺭﻫﺎ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻧﻢ ﻣﻠﺎﺭﺩ ﺭﺳﺪ! ﺭﻓﻖ ﺳﻮﻡ ﻣﺴﺘﺎﺻﻞ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ یه ﺷﻐﻞ کارمندی! ﺗﻮ ﺍﻦ ﺮ ﻭ ﺩﺍﺭ، ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺗﺠﺎﺭﺕ ﺟﺪﺪ ﺭﻭ ﺭﺍﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﻭ ﺎﺭﻣﻮﻥ ﺗﺎ ﺻﺎﺩﺭﺍﺕ ﺎﻻ ﻫﻢ ﺭﺷﺪ ﺮﺩ. ﺍﻭﺿﺎﻉ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺳﻮﺩﺩﻫ ﺭﺳﺪﻢ ﺍﻣﺎ ﻬﻮ ﺗﻮ ﻪ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﻟﻌﻨﺘ، همسرم را ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻡ! ﻫﻤﻪ ﺑﻬﻢ ﺭﺨﺖ ﻭ ﺗﻌﺎﺩﻝ مالی رو ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻡ! ﺷﺮﺖ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺗﻮ ﺎﻟﻪ ﻭﺭﺷﺴﺘ ﺑﺎ ﺩﻭ ﻣﻠﺎﺭﺩ ﺑﺪﻫ! ﺷﺴﺖ ﺸﺖ ﺷﺴﺖ! ﻣﺪﺗ ﺑﻌﺪ ﺴﺮ ﻮﻢ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺗﻮﻣﻮﺭ ﻣﻐﺰ ﻓﻮﺕ ﺮﺩ. ﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ، یه ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺩﻭﻡ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻪ ﺑﻪ ﻃﻼﻕ فوری ﻣﻨﺠﺮ ﺷﺪ! ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﺭ ﻣﺮﺯ ﻨﺠﺎﻩ ﻭ ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻟ، ﺑﺎ ﺴﺮ ﺑﺰﺭﻢ ﺷﺮﺖ ﺟﺪﺪ ﺯﺩﻢ ﺑﺎ ﻣﺤﺼﻮﻝ ﺟﺪﺪ. ﺍﻭﻟﺶ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﻭﺍﺭﺩﺍﺕ ﺑ ﺭﻭﻪ ﻧﻤﻮﻧﻪ ﺟﻨﺲ ﻣﺎ، ﻣﺤﺼﻮﻟﻤﻮﻥ ﺍﻓﺖ ﻓﺮﻭﺵ ﺪﺍ ﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻭﺭﺷﺴﺖ ﺷﺪﻢ. ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻝ ﺣﺒﺲ ﺭﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺩﺭﺮ ﺑﺎ ﻃﻠﺒﺎﺭﻫﺎ ﺩﻭﻟﺘ ﻭ ﺧﺼﻮﺻ ﺬﺭﻭﻧﺪﻡ ﻭ ﺍﻣﻮﺍﻟﻤﻮﻥ ﻫﻤﺶ ﻣﺼﺎﺩﺭﻩ ﺷﺪ! ﺷﺴﺘﻬﺎ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﻨﻢ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﻮﺩﻡ! ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺭﻫﺎ ﺍﺯ ﺣﺒﺲ، ﺑﺎﺯ ﺎﺭ ﺟﺪﺪ ﺭﻭ ﺍﺳﺘﺎﺭﺕ ﺯﺩﻢ ﻭ این بار ﻣﻮﻓﻖ ﺷﺪﻢ. ﺷﺮﺘﻤﻮﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺗﻮ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﻭ ﻭﺿﻌﻤﻮﻥ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ. ﻣﻦ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻭ ﺑﺎ ﻪ ﺭﺷﺪ ﻋﺎﻟ، ﺍﺯ ﺎﻟﻪ ﺑﺪﻫ ﻫﺎ ﺩﺭﺍﻭﻣﺪﻡ. ﺍﻻﻥ ﺷﺮﺖ ﻣﻦ ﺩﻩ ﺷﺮﺖ ﻭﺍﺑﺴﺘﻪ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﺷﺪﻩ ﻪ ﻫﻠﺪﻨ ﺑﺰﺭ، ﺍﻭﻧﻢ ﺑﺎ ﺩﻩ ﻫﺰﺍﺭﺮﺳﻨﻞ. ﻣﺮﺩ ﻣﻠﺎﺭﺩﺭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺭﺳﺪﻥ ﺑﻪ ﺍﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﺍﺯ ﺣﺮﻓﻬﺎیش، ﺍﺯ ﺣﻀﺎﺭ ﺮﺳﺪ: ﻫﻤﻮﻧﻄﻮﺭ ﻪ ﺷﻨﺪﺪ ﻣﻦ ﺑﺮﺍ ﺭﺳﺪﻥ ﺑﻪ ﺍﻦ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪ، ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺩﺍﺩﻡ. ﻋﺬﺍﺏ ﺸﺪﻡ. ﺁﺎ ﺴ ﺣﺎﺿﺮ ﻫﺴﺖ ﺑﺎﺯﻡ ﻣﺴﺮ ﻣﻨﻮ ﻃ ﻨﻪ؟ ﻫ ﺲ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﺮﺩ! ﻣﺮﺩ ﻣﻠﺎﺭﺩﺭ ﺧﻨﺪﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﺮﺩ ﻭ ﺳﺲ ﺑﺎ ﻔﺘﻦ ﻪ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﺯ ﺸﺖ ﺗﺮﺒﻮﻥ ﺍﻭﻣﺪ ﺎﺋﻦ: ﺧﻠ ﻫﺎﺗﻮﻥ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺪ ﺍﻻﻥ ﺟﺎ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻪ ﻃ ﺮﺩﻥ ﻣﺴﺮ ﺳﺨﺘ ﻧﺴﺘﺪ ﻪ ﻣﻦ ﻃ ﺮﺩﻡ.»
مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست. سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد. مرد تلاش میکرد تا خود را رها کند اما سقراط قویتر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت. سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود. سقراط از او پرسید: در آن وضعیت تنها چیزی که میخواستی چه بود؟» پسر جواب داد: هوا» سقراط گفت: این راز موفقیت است! اگر همان طور که هوا را میخواستی در جستجوی موفقیت هم باشی به دستش خواهی آورد. رمز دیگری وجود ندارد.»
در یک روز سرد زمستانی، مدیر مدرسه بچهها را به صف کرد و گفت: بچهها، آیا موافقید یک مسابقه برگزار کنیم؟» تمام بچهها با خوشحالی قبول کردند. پس از انتخاب چند شرکتکننده، مدیر از آنها خواست که آن طرف حیاط مدرسه در یک ردیف بایستند و با صدای سوت او، به سمت دیگر حیاط بیایند و هر کس بتواند ردپای مستقیم و صافی از خود بجای گذارد برنده مسابقه است. در پایان مسابقه، آقای مدیر از یکی از بچههایی که ردپای کجی از خود بجای گذاشته بود پرسید: تو چه کردی؟» دانش آموز در جواب گفت: با وجودی که در تمام طول راه من دقیقاً جلوی پایم را نگاه کرده بودم ولی بجای یک خط راست از ردپا روی برف، خطوط کج و معوجی بوجود آمده است!» تنها یکی از دانش آموزان بود که توانسته بود ردپایش را بصورت یک خط راست درآورد. مدیر مدرسه او را صدا کرد و پس از تشویق از او پرسید: تو چطور توانستی ردپایی صاف در برفها به وجود آوری؟» آن دانش آموز گفت: آقا اینکه کاری ندارد، من جلوی پایم را نگاه نکردم!» مدیر پرسید: پس کجا را نگاه کردی؟» دانش آموز گفت: من آن تخته سنگ بزرگی را که آن طرف حیاط است نگاه کردم و به طرف آن حرکت کردم و هیچ توجهی به جلوی پایم نداشتم و تنها هدفم رسیدن به آن تخته سنگ بود.» اگر در زندگی خودمان ایده و هدفی نداشته باشیم و تمام توجهمان را دقیقاً به مشکلات امروز و فردا و فرداهای بعد معطوف کنیم سرانجام به هدفمان نخواهیم رسید. ولی اگر بجای آنکه توجهمان را به مشکلات روزانه متوجه کنیم به هدفمان متمرکز سازیم، قطعاً به هدفمان خواهیم رسید.
میگویند شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. وقتی که زنگ را زدند بیدار شد، با عجله دو مسأله را که روی تخته سیاه نوشته بود یادداشت کرد و به خیال اینکه استاد آنها را به عنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب برای حل آنها فکر کرد. هیچ یک را نتوانست حل کند، اما تمام آن هفته دست از کوشش بر نداشت. سرانجام یکی را حل کرد و به کلاس آورد. استاد به کلی مبهوت شد زیرا آنها را به عنوان دو نمونه از مسائل غیرقابل حل ریاضی داده بود. اگر این دانشجو این موضوع را میدانست احتمالاً آنرا حل نمیکرد ولی چون به خود تلقین نکرده بود که مسأله غیرقابل حل است، فکر میکرد باید حتماً آن مسأله را حل کند و سرانجام راهی برای حل مسأله یافت. حل نشدن بیشتر مشکلات زندگی ما به افکار خودمون بر میگردد.
میخواستم بدانم چرا بخت و اقبال همیشه در خانه بعضیها را میزند، اما سایرین از آن محروم میمانند. به عبارت دیگر چرا بعضی از مردم خوششانس و عده دیگر بدشانس هستند؟ چرا برخی مردم بیوقفه در زندگی شانس میآورند درحالی که سایرین همیشه بدشانس هستند؟ مطالعه برای بررسی چیزی که مردم آن را شانس میخوانند، ده سال قبل شروع شد. آگهیهایی در رومههای سراسری چاپ کردم و از افرادی که احساس میکردند خوششانس یا بدشانس هستند خواستم با من تماس بگیرند. صدها نفر برای شرکت در مطالعه من داوطلب شدند و در طول سالهای گذشته با آنها مصاحبه کردم، زندگیشان را زیر نظر گرفتم و از آنها خواستم در آزمایشهای من شرکت کنند. نتایج نشان داد که هر چند این افراد به کلی از این موضوع غافلند، کلیدخوششانسی یا بدشانسی آنها در افکار و کردارشان نهفته است. برای مثال، فرصتهای ظاهراً خوب در زندگی را در نظر بگیرید. افراد خوششانس مرتباً با چنین فرصتهایی برخورد میکنند، درحالی که افراد بدشانس نه. با ترتیب دادن یک آزمایش ساده سعی کردم بفهم آیا این مساله ناشی از توانایی آنها در شناسایی چنین فرصتهایی است یا نه. به هر دو گروه افراد خوش شانس و بدشانس رومهای دادم و از آنها خواستم آن را ورق بزنند و بگویند چند عکس در آن هست. به طور مخفیانه یک آگهی بزرگ را وسط رومه قرار دادم که میگفت: اگر به سرپرست این مطالعه بگویید که این آگهی را دیدهاید، 250 پوند پاداش خواهید گرفت.» این آگهی نیمی از صفحه را پر کرده بود و به حروف بسیار درشت چاپ شده بود. با این که این آگهی کاملاً خیره کننده بود، افرادی که احساس بدشانسی میکردند عمدتاً آن را ندیدند، درحالی که اغلب افراد خوششانس متوجه آن شدند. مطالعه من نشان داد که افراد بدشانس عموماً عصبیتر از افراد خوششانس هستند و این فشار عصبی توانایی آنها در توجه به فرصتهای غیرمنتظره را مختل میکند. در نتیجه، آنها فرصتهای غیرمنتظره را به خاطر تمرکز بیش از حد بر سایر امور از دست میدهند. برای مثال وقتی به مهمانی میروند چنان غرق یافتن جفت بینقصی هستند که فرصتهای عالی برای یافتن دوستان خوب را از دست میدهند. آنها به قصد یافتن مشاغل خاصی رومه را ورق میزنند و از دیدن سایر فرصتهای شغلی باز میمانند. افراد خوششانس آدمهای راحتتر و بازتری هستند، در نتیجه آنچه را در اطرافشان وجود دارد و نه فقط آنچه را در جستجوی آنها هستند میبینند. تحقیقات من در مجموع نشان داد که آدمهای خوشاقبال بر اساس چهار اصل، برای خود فرصت ایجاد میکنند: اول، آنها در ایجاد و یافتن فرصتهای مناسب مهارت دارند. دوم، به قوه شهود گوش میسپارند و براساس آن تصمیمهای مثبت میگیرند. سوم، به خاطر توقعات مثبت، هر اتفاقی نیکی برای آنها رضایتبخش است. چهارم، نگرش انعطافپذیر آنها، بدبیاری را به خوشاقبالی بدل میکند. در مراحل نهایی مطالعه، از خود پرسیدم آیا میتوان از این اصول برای خوششانس کردن مردم استفاده کرد. از گروهی از داوطلبان خواستم یک ماه وقت خود را صرف انجام تمرینهایی کنند که برای ایجاد روحیه و رفتار یک آدم خوششانس در آنها طراحی شده بود. این تمرینها به آنها کمک کرد فرصتهای مناسب را دریابند، به قوه شهود تکیه کنند، انتظار داشته باشند بخت به آنها رو کند و در مقابل بدبیاری انعطاف نشان دهند. یک ماه بعد، داوطلبان بازگشته و تجارب خود را تشریح کردند. نتایج حیرت انگیز بود: هشتاد درصد آنها گفتند آدمهای شادتری شدهاند، از زندگی رضایت بیشتری دارند و شاید مهمتر از هر چیز خوششانستر هستند و بالاخره اینکه من عامل شانس را کشف کردم. چند نکته برای کسانی که میخواهند خوشاقبال شوند: به غریزه باطنی خود گوش کنید، چنین کاری اغلب نتیجه مثبت دارد. با گشادگی خاطر با تجارب تازه روبرو شوید و عادات روزمره را بشکنید. هر روز چند دقیقهای را صرف مرور حوادث مثبت زندگی کنید. تحقیقی از ریچارد وایزمن» زندگی تاس خوب آوردن نیست، تاس بد را خوب بازی کردن است.
در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند. بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند: نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبخ هستند. پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو برویش نشست. یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود. پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد. سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد. پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد، مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند و این بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند. پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خود بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت: همه چیز رو به راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم. مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند. بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم. همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟ پیرزن جواب داد: بفرمایید. - چرا شما چیزی نمی خورید؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید. منتظر چی هستید؟ پیرزن جواب داد: منتظر دندان هـــا.
تمام مردم ده کوچک ما خانم و آقای لطفی را می شناختند، آن هم به خاطر پارادوکس رفتاری و تضاد شدیدی که میان این زن و شوهر مسن وجود داشت. خانم لطفی مدام در حال دعوا با پیرمرد بود، اما آقای لطفی هیچ گاه یک کلمه هم جواب او را نمی داد. با این حال آن که همیشه دمغ و ناراحت دیده می شد، پیرزن، بود! مردم می گفتند: جالبه. شوهر بیچاره اش یک کلمه هم جوابش رو نمی ده، اما باز هم همیشه دمغ و دلخوره! این وضع ادامه داشت تا اینکه ناگهان خانم لطفی تبدیل شد به سرزنده ترین پیرزن ده! نه اینکه فکر کنید از دعوا با شوهرش دست برداشت که اتفاقاً در این اواخر تندخوتر هم شده بود! اتفاق عجیب این بود که بر خلاف همیشه، آقای لطفی چند وقتی بود که وقتی زنش با گفتن یک کلمه با او دعوا می کرد، او پنج کلمه جوابش را می داد! پیرمردهای ده که حیران شده بودند، آنقدر به آقای لطفی اصرار کردند تا سرانجام پیرمرد رازش را بر ملا کرد: من تازه فهمیدم زن بیچاره ام به این خاطر ناراحت است که سکوت مرا دال بر بی تفاوتی ام نسبت به خودش می داند! حالا که جوابش را می دهم، باور کرده که دوستش دارم!
در یک دهکده، پیرمرد خرمندی زندگی می کرد. افرادی که به مشکلی بر می خوردند یا سوالی داشتند، به او مراجعه می کردند. یک روز یک بچه باهوش و زِبل که می خواست سر به سر پیرمرد خردمند بگذارد، پرنده ی کوچکی گرفت و آن را طوری در دستش گرفت که دیده نشود. بعد پیش پیرمرد رفت و به او گفت: پدربزرگ، من شنیده ام شما باهوش ترین مرد دهکده هستید. اما من باور نمی کنم. اگر راست است، می توانید بگویید که این پرنده ای که در دست من است زنده است یا مرده؟ پیرمرد نگاهی به پسر انداخت و فکر کرد: اگر به او بگوید که پرنده زنده است، او با یک حرکت کوچک دستش پرنده را می کشد، و اگر بگوید که پرنده مرده است، او پرنده را آزاد می کند تا به خیال خودش ثابت کند که از پیرمرد باهوش تر است. پیرمرد دستش را روی شانه ی پسرک زبل گذاشت و با لبخند گفت: مرگ و زندگی این پرنده به اراده ی تو بستگی دارد.
مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آن را به یکى از بقالى های شهر مى فروخت. آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آن را به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن۹۰۰ گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما وزنه ترازو نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم.
آهنگری شمشیر بسیار زیبایی تقدیم شاپور پادشاه ساسانی نمود. شاپور از او پرسید: چه مدت برای ساختن این شمشیر زمان گذاشته ای؟ آهنگر پاسخ داد: یک سال تمام. پادشاه ایران باز پرسید: اگر یک شمشیر ساده برای سربازان بسازی چقدر زمان می برد؟ او گفت: سه تا چهار روز. شاپور گفت: آیا این شمشیر قدرتی بیشتر از آن صد شمشیر دیگری که می توانستی بسازی دارد؟ آهنگر گفت: خیر، این شمشیر زیباست و شایسته کمر شهریار. پادشاه ایران گفت: سپاسگزارم از این پیشکش اما، پادشاه اهل فرمان دادن است نه جنگیدن، من از شما شمشیر برای سپاهیان ایران می خواهم نه برای خودم، و به یاد داشته باش سرباز بی شمشیر نگهبان کیان کشور، پادشاه و حتی جان خویش نیست. شاپور با نگاهی پدرانه به آهنگر گفت: اگر به تو پاداش دهم هر روز صنعتگران و هنرمندان به جای توجه به نیازهای واقعی کشور، برای من زینت آلات می سازند و این سرآغاز سقوط ایران است. پدرم به من آموخت زندگی ساده داشته باشم تا فرمانرواییم پایدارتر باشد. پس برای سربازان شمشیر بساز که نبردهای بزرگ در راه است.
چوپانی را فرزندی بود زیرک و کاردان و این پسر کمک پدر همی کرد در (احصاء) شمارش و آمارگیری از گوسفندان. چنان چه هر غروب پسر گوسفندان را همی شمرده و چند و چون کار به پدر گزارش همی داده تا پدر به نتیجه همی رساند. تا اینکه پسر بزرگ شد و به دنبال کسب مدرک راهی شهر شد؛ بعد از چند سال تلاش و کوشش و جد و جهد بالاخره پسر باسواد شد و به خدمت پدر بازگشت. پدر در کمال مسرت روزی از او خواست تا باز در شمارش گوسفندان به او کمک کند؛ فرزند هم با تمام اشتیاق قبول کرد. گوسفندان وارد آغل شدند اما گویی کار پسر به انجام نرسیده بود چون معلوم بود که هنوز نتوانسته آن ها را بشمرد. به همین دلیل از پدر خواهش کرد که بار دیگر گوسفندان را برگرداند و از نو وارد آغل کند؛ ولی مثل این که . پسر نتوانست برای بار دو م و. بار . هم موفق شود و نصف شب شد. پدر که تا آن موقع حوصله کرده و چیزی نگفته بود از کوره در رفت و با عصبانیت از پسر ش پرسید: قبلاً بار اول گوسفندان را دقیق می شمردی و آمارش را به من تحویل می دادی، اما الان تا نصف شب هم از عهده این کار بر نیامده ای؟ علت چیست؟ پسر گفت: قبلاً که با سواد نبودم و ضرب و تفسیم و توان نمی دانستم کله گوسفندان را می شمردم اما الان با سواد شده ام، پای گوسفندان را می شمرم و تقسیم بر 4 می کنم ولی نمی دانم چرا جور در نمی آید. نتیجه! گاهی انسان به علت داشتن یک سری اطلاعات سطحی فکر می کند که با این اطلاعات باید تمام سوالات را جواب دهد یا آن هارا به گونه ای پیچیده و در هم کند اما دوستان عزیز همیشه به یاد داشته باشیم که هر سوال جواب آسانی دارد و نیازی نیست آن را عجیب و غریب تر کنیم. چون شما بار ها تجربه کرده اید که جواب سوالات بعد از حل آن ها چه قدر آسان بوده است. پس یادمان باشد علم و سواد قدمی است رو به جلو، نه پیچیده کردن دانسته های قبلی!
پدر بغض کرده و ناراحت دست های مادر را لای انگشتانش گرفته بود و می گفت: ای کاش من جای تو بودم . بر خلاف پدر، مادر تبسم کرد و گفت: این حرفها چیه مرد؟ دکترها گاهی وقتها اشتباه می کنند . مطمئن باش من، بر خلاف تشخیص دکترها که گفتند فقط شش ماه زنده ای، تا شصت سال دیگه می مانم. پدر با لحنی غمگین گفت: اگر برای تو اتفاقی بیفته، من یک ثانیه هم زنده نمی مانم. پسر یازده ساله که اینها را می شنید، اگر چه برای مادرش ناراحت بود، اما از با وفا بودن پدرش شادمان بود . پسرک (که حالا بزرگش زندگی می کرد) روبروی ع خدا بیامرزش نشست و گفت: مامانی بابا دروغگو بود. آن سوی شهر، پدر که درست دو روز پس از چهلم تجدید فراش کرده بود، با زن جوان جدیدش خوش بود.
جوانی از بیکاری رفت باغ وحش پرسید: استخدام دارید؟ یارو گفت مدرک چی داری؟ گفت: دیپلم. یارو گفت: یه کاری برات دارم، حقوقشم خوبه پسره قبول کرد. یارو گفت: ما اینجا میمون نداریم میتونی تا میمون برامون میاد بری توی پوست میمون و تو قفس نقش میمون بازی کنی. چند روزی گذشت. یه روز جمعه که شلوغ شده بود، پسره توی قفس پشتک وارو میزد. از میله ها بالا پایین می رفت. جوگیر شد زیادی رفت بالای درخت. از اون طرف افتاد تو قفس شیر. داد زد کمک. شیره دستشو گذاشت رو دهنش و گفت: آبرو ریزی نکن من لیسانس دارم.
در یک شهربازی پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد. بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد. سپس یک بادکنک آبی و همین طور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد. بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند. پسرک سیاه پوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود! تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت؟ مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت: پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد. دوست عزیز من، زندگی هم همین طور است و چیزی که باعث رشد آدمها می شود رنگ و ظاهر آنها نیست. مهم درون آدم هاست که تعیین کننده مرتبه و جایگاهشان است و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشند، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم می شود.
در زمان سلطنت خسرو پرویز بین ایران و روم جنگ شد و در این جنگ ایرانی ها پیروز شدند و قسطنطنیه که پایتخت روم بود به محاصره ی ارتش ایران درآمد و سقوط آن نزدیک شد. مردم رم فردی را به نام هرقل به پادشاهی برگزیدند. هرقل چون پایتخت را در خطر می دید، دستور داد که خزائن جواهرت روم را در چهار کشتی بزرگ نهادند تا از راه دریا به اسکندیه منتقل سازند تا چنانچه پایتخت سقوط کند، گنجینه ی روم بدست ایرانیان نیافتد. این کار را هم کردند. ولی کشتی ها هنوز مقداری در مدیترانه نرفته بودند که ناگهان باد مخالف وزید و چون کشتی ها در آن زمان با باد حرکت می کردند، هرچه ملاحان تلاش کردند نتوانستند کشتی ها را به سمت اسکندریه حرکت دهند و کشتی ها به سمت ساحل شرقی مدیترانه که در تصرف ایرانیان بود در آمد. ایرانیان خوشحال شدند و خزاین را به تیسفون پایتخت ساسانی فرستادند. خسرو پرویز خوشحال شد و چون این گنج در اثر تغییر مسیر باد بدست ایرانیان افتاده بود خسرو پرویز آن را ( گنج باد آورده ) نام نهاد. از آن روز به بعد هرگاه ثروت و مالی بدون زحمت نصیب کسی شود، آن را بادآورده می گویند.
درباره این سایت